گنجور

 
صائب تبریزی

بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد

حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد

بس که جان در طلبت راهروان افشاندند

سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد

چون در فیض شود قبله ارباب نیاز

چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد

بی نمک می شمرد مایده جنت را

کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد

گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی

جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد

می کند خون به دل غازه حوران بهشت

خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد

غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش

صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد

آب روشن که روان بود درین سبز چمن

خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد

رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ

پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد

ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود

محو چون خواب فراموش به زندان تو شد

آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال

خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد

شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟

خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد

نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش

هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد

با خیال تو چه شبها که به روز آوردم

تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد

قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر

با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد

خط یاقوت غبار نظر من گردید

سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد

گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند

کند دندان من از سیب زنخدان تو شد

گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است

صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد