گنجور

 
صائب تبریزی

چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد

دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد

اختر عاشق و امید ترقی، هیهات

دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد

بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش

کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد

ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم

خبر قافله ما به شنیدن نرسد

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند

به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

پرده صبح امیدست شب نومیدی

تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد

دورتر می شود از قطع مسافت راهش

رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد

تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار

که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد

در حریمی که من از درد کشانم صائب

بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد