گنجور

 
بیدل دهلوی

تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد

آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد

پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار

دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد

ای طرب در قفس غنچه پرافشان می‌باش

صبح ما رفت به جایی ‌که دمیدن نرسد

نخل یأسیم‌ که در باغ طرب‌خیز هوس

ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد

بی‌طلب برگ دو عالم همه ساز است اما

حرص مشکل‌که به رنج طلبیدن نرسد

شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است

صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد

نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی

به‌گمان فلک افسون‌کشیدن نرسد

جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست

دامن ‌کسوت دیوانه به چیدن نرسد

مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر

هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد

شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست

آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد

بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار

این نسیمی است‌ که هرگز به وزیدن نرسد