گنجور

 
صائب تبریزی

چشم پرکار تو در پرده بیان‌ها دارد

در تبسم لب جان بخش تو جان‌ها دارد

از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا

فتنه از زلف تو در دست عنان‌ها دارد

چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین

قدر انداز نگاه تو کمان‌ها دارد

خم ابروی تو غافل نشود از دل‌ها

که کماندار توجه به نشان‌ها دارد

نه همین پرده دل از تو گریبان چاک است

ماه رخسار تو هر گوشه کتان‌ها دارد

حسن از پرده ناموس شود رسواتر

ورنه آن آینه رو آینه‌دان‌ها دارد

به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار

کز خط سبز، عذار تو قران‌ها دارد

تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز

غمزه شوخ تو سر در پی جان‌ها دارد

از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست

وادی عشق عجب آب روان‌ها دارد

چند در صومعه محشور بود با پیران؟

آن که در کوی خرابات جوان‌ها دارد

شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست

چه نهی دل به بهاری که خزان‌ها دارد؟

یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار

حسن کردار ز هر عضو زبان‌ها دارد

آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست

چون رسد وقت شکایت چه زبان‌ها دارد

پیش من نیست کم از لاله صحرای بهشت

کف خونی که ز داغ تو نشان‌ها دارد

می‌کند دیدنش از داغ جگر را معمور

وادی عشق عجب لاله‌ستان‌ها دارد

شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست

خامه صائب ما نیز بیان‌ها دارد