گنجور

 
صائب تبریزی

که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟

فرد خورشید که می گفت که باطل گردد گردد؟

خط مشکین نفس بیهده ای می سوزد

سحر چشم تو نه سحری است باطل که گردد

گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او

نه به یک دل، که گرفتار به صد دل گردد

عاشق آن است که از گریه شادی خونش

شسته از دامن بیرحمی قاتل گردد

خون چو شد مشک، دگر بار نمی گردد خون

دل دیوانه محال است که عاقل گردد

روز روشن نشود کرم شب افروز سفید

با رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟

می شود موج خطر سلسله جنبان محیط

شور دیوانه یکی صد ز سلاسل گردد

چون صدف طالعی از عقده مشکل دارم

که اگر آب خورم آبله دل گردد

حرص پیران شود از ریزش دندان افزون

صدف از بی گهریها کف سایل گردد

می شود روزی دندان ندامت، دستی

که بدآموز به دامان وسایل گردد

به سپندی دل روشن گهران می سوزد

که ز بیتابی خود دور ز محفل گردد

نشود حرص تهی چشم به احسان خاموش

که لب نان، لب در یوزه سایل گردد

دانه سوخته خاک فراموشان باد!

صائب آن روز که از یاد تو غافل گردد