گنجور

 
صائب تبریزی

نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین باید

نپردازد به کس، آیینه سیما این چنین باید

زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد

تکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین باید

فلک را سبزه خوابیده داند قد رعنایش

قیامت جلوگان را قد و بالا این چنین باید

زگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانی

عیار جلوه های حیرت افزا این چنین باید

به نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافی

عزیز مصر را رخسار زیبا این چنین باید

نشد از دیده فرهاد غایب صورت شیرین

بنای بیستون را کارفرما این چنین باید

خیالش را دل سودایی من غیر می داند

زمردم عاشق شوریده تنها این چنین باید

زنقش پای من روی زمین دریای آتش شد

طلبکار ترا آتش نه پا این چنین باید

ندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خون

زخود رم کرده را دامان صحرا این چنین باید

زنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشی

گریزان از نشان خویش عنقا این چنین باید

نهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شد

زلنگر می شود شوریده، دریا این چنین باید

نکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب را

نگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید