گنجور

 
صائب تبریزی

ز دل در سینه غیر از آه غم‌پرور نمی‌ماند

که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی‌ماند

به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را

لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی‌ماند

به روز تیره ما صبح، شکرخنده‌ها دارد

نمی‌داند که این شادی دم دیگر نمی‌ماند

چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد

که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی‌ماند

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم

که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی‌ماند

اثر رفت از سرشکم تا شکستم آه را در دل

علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی‌ماند

برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد

که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی‌ماند

تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت

ز مینا چون برآید باده در ساغر نمی‌ماند

بکش دست طمع از دامن طول امل صائب

که زلف دود در سرپنجهٔ مجمر نمی‌ماند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم

که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمی‌ماند

سلیم تهرانی

چو در غمخانهٔ ما آید آن دلبر نمی‌ماند

اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی‌ماند

هوای گلخن از گلشن موافق‌تر بود ما را

که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی‌ماند

جهان کی می‌گذارد رونقی در کار ما باشد

[...]

ادیب الممالک

بگیتی با وجود میر نام از شر نمی ماند

در آن سامان که میر آمد ستم دیگر نمی ماند

سران را آرزوی سرکشی در سر نمی ماند

خسان را جز قبای ماتم اندر بر نمی ماند

بلی با موج دریا شعله اخگر نمی ماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه