گنجور

 
صائب تبریزی

سر نمی‌پیچند از تیغ اجل دیوانه‌ها

گوش بر آواز سیلابند این ویرانه‌ها

از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست

همچنان زنجیر می‌خایند این دیوانه‌ها

نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست

صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه‌ها

هرکه بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد

خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه‌ها

تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو

همچو جام می نگردی محرم میخانه‌ها

دیده مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن

در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه‌ها

تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند

می‌کنم آزاد طفلان را ز مکتب‌خانه‌ها

گر شهیدان را زیارت می‌کنی وقت است وقت

خاک را برداشت از جا جنبش این دانه‌ها

نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را

شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه‌ها

هرچه گویند آشنایان سخن، منت به جان!

نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه‌ها

خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست

داغ دارد دام را گیرایی این دانه‌ها

نیست صائب ملک تنگ بی‌غمی جای دو شاه

زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه‌ها