گنجور

 
صائب تبریزی

غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد

زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد

سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد

که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد

زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش

هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد

عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان

قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد

نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد

زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد

سر مینا از ان سبزست در میخانه همت

که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد

زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی

که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد

زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند

که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد

 
 
 
فصیحی هروی

فلک خونم به تیغ آن بت بی‌باک می‌ریزد

که خون صید را در حسرت فتراک می‌ریزد

چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را

بیازارد صبا خون از خس و خاشاک می‌ریزد

برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن

[...]

اسیر شهرستانی

جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می‌ریزد

محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می‌ریزد

سرم بادا حباب جوی شمشیر جفاکیشی

که آب خضرش از سرچشمه فتراک می‌ریزد

خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم‌سوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه