گنجور

 
صائب تبریزی

غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد

به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد

فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد

ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد

غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر

که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد

به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد

سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد

امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما

کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد

نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین

نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد

به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او

که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد

به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟

غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد

زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟

که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد

 
 
 
صائب تبریزی

زدل زنگ ملال از باده احمر نمی خیزد

به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد

ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من

که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد

زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته

[...]

بیدل دهلوی

به این ضعفی ‌که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد

اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد

غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی

همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد

نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه