گنجور

 
صائب تبریزی

زدل زنگ ملال از باده احمر نمی خیزد

به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد

ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من

که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد

زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته

چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد

محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل

به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد

در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب

که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد

 
 
 
صائب تبریزی

غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد

به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد

فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد

ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد

غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر

[...]

بیدل دهلوی

به این ضعفی ‌که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد

اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد

غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی

همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد

نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه