گنجور

 
صائب تبریزی

زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟

سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد

زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری

که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد

غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را

که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟

زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر

که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد

نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم

که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد

به پای مرغ می خارد سر شوریده خود را

زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟

شود گردکسادی سرمه انصاف گوهر را

مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد

سپرداری کند از موم سبز آیینه خود را

گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد

زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد

مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد

بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا

که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟

زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی

مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گیرد

دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب

اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد