گنجور

 
صائب تبریزی

دل بیمار من ناز مداوا برنمی‌دارد

گرانی از دمِ جان‌بخش عیسی بر نمی‌دارد

نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین

همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی‌دارد

مگر با خار دیوارش نظربازی کنم، ورنه

گل این بوستان بار تماشا برنمی‌دارد

مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم‌فرصت!

به ترک سرفلک دست از سر ما برنمی‌دارد

به می اصلاح سودا می‌کنم هرچند می‌دانم

که خامی را ز عنبر جوش دریا برنمی‌دارد

ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد

که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی‌دارد

بدان هرگز نمی‌گردند خوب از صحبت نیکان

ز سوزن تنگ‌چشمی قرب عیسی برنمی‌دارد

وطن هر چند دلگیر است بر غربت شرف دارد

به آهن، دل شرار از سنگ خارا برنمی‌دارد

تو می‌اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل

نیارد در نظر تا خار را پا برنمی‌دارد

اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می‌ساید

همان خار علایق دست از ما برنمی‌دارد

به هر نقش و نگاری کی مقید می‌شود صائب؟

دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی‌دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode