گنجور

 
صائب تبریزی

تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد

کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد

چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد

که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد

درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید

که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد

کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان

زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد

به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد

مثال طوطیان آیینه ما برنمی دارد

مگر در پرده دل با خیال او نظر بازم

وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد

گوارا می شود از جبهه واکرده سختیها

که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد

زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما

همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode