گنجور

 
صائب تبریزی

زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد

که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد

شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم

که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد

مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر

ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد

نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت

که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد

زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم

کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد

درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی

حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد

زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟

که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد

نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری

که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد

به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن

که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد

نه در دوزخ نه در جنت دلم آسوده شد صائب

سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد