گنجور

 
صائب تبریزی

سمندر داغها از آتش رخسار او دارد

کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد

نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان

که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد

به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد

زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد

زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود

کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟

چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟

نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟

مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را

درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد

زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟

که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد

گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را

به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد

نخواهد رخنه زخم نمایان ماند در دلها

اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد

دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی

که این آیینه تاب جلوه دیدار او دارد

مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند

که هر کس را به کاری غمزه پرکار او دارد

نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب

خریداری که داغ گرمی بازار او دارد