سفیدی پردهدار چشم خونپالا نمیگردد
کف دریا ز طوفان مانع دریا نمیگردد
ز شوق پایبوس بحر در سر آتشی دارم
که سیل من غبارآلود از صحرا نمیگردد
مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش
که کوه قاف همپرواز با عنقا نمیگردد
به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم
که در آیینه آن آیینهرو پیدا نمیگردد
ز تنهایی دل خود میخورد خو کرده صحبت
به خود هرکس که گردید آشنا تنها نمیگردد
ز تصویر دل شیرین به خود چون بید میلرزم
وگرنه تیشه من کند از خارا نمیگردد
مگر میآورد آبی به روی کار ما، ورنه
به آب زندگانی آسیای ما نمیگردد
ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی
نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمیگردد
ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا
که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمیگردد
اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب
که بیآیینه هرگز طوطیی گویا نمیگردد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمیگردد
ز شورش قطرهای گوهر درین دریا نمیگردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ میآرد
تو تا ساکن نگردی دل جهانپیما نمیگردد
به قدر آشنایان دل ز خلوت میکند وحشت
[...]
ز راه عشقبازی این دل شیدا نمیگردد
که هرگز از طریق خویشتن دریا نمیگردد
تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل
شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمیگردد
به خوشچشمی کسی صاحبنظر کی میتواند شد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.