صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۰

سفیدی پرده‌دار چشم خون‌پالا نمی‌گردد

کف دریا ز طوفان مانع دریا نمی‌گردد

ز شوق پای‌بوس بحر در سر آتشی دارم

که سیل من غبارآلود از صحرا نمی‌گردد

مکن با عشق ای عقل گران‌جان دعوی بینش

که کوه قاف هم‌پرواز با عنقا نمی‌گردد

به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم

که در آیینه آن آیینه‌رو پیدا نمی‌گردد

ز تنهایی دل خود می‌خورد خو کرده صحبت

به خود هرکس که گردید آشنا تنها نمی‌گردد

ز تصویر دل شیرین به خود چون بید می‌لرزم

وگرنه تیشه من کند از خارا نمی‌گردد

مگر می‌آورد آبی به روی کار ما، ورنه

به آب زندگانی آسیای ما نمی‌گردد

ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی

نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی‌گردد

ندارد راه در دل‌های قانع شورش دنیا

که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی‌گردد

اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب

که بی‌آیینه هرگز طوطیی گویا نمی‌گردد