گنجور

 
صائب تبریزی

دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی‌گردد

ز شورش قطره‌ای گوهر درین دریا نمی‌گردد

فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می‌آرد

تو تا ساکن نگردی دل جهان‌پیما نمی‌گردد

به قدر آشنایان دل ز خلوت می‌کند وحشت

به خود هرکس که گردید آشنا تنها نمی‌گردد

ز استقرار مرکز می‌شود پرگار پابرجا

به گرد سر، زمین را آسمان بی‌جا نمی‌گردد

مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم

که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی‌گردد

نگیرد دامن سیل سبک‌رو هر خس و خاری

دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی‌گردد

ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را

که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی‌گردد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

سفیدی پرده‌دار چشم خون‌پالا نمی‌گردد

کف دریا ز طوفان مانع دریا نمی‌گردد

ز شوق پای‌بوس بحر در سر آتشی دارم

که سیل من غبارآلود از صحرا نمی‌گردد

مکن با عشق ای عقل گران‌جان دعوی بینش

[...]

سعیدا

ز راه عشقبازی این دل شیدا نمی‌گردد

که هرگز از طریق خویشتن دریا نمی‌گردد

تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل

شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمی‌گردد

به خوش‌چشمی کسی صاحب‌نظر کی می‌تواند شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه