گنجور

 
صائب تبریزی

ز بالیدن ترا هردم لباسی تازه می‌گردد

نگنجد در قبا حسنی که بی‌اندازه می‌گردد

که را ای غنچه‌لب این لعل میگون است از خوبان؟

که صد برگ از تماشایش گل خمیازه می‌گردد

نباشد لاله‌ای حاجت جگرگاه بدخشان را

کجا رخسار او منت‌پذیر از غازه می‌گردد؟

ز خط هر چند شد زیر و زبر مجموعه حسنت

همان از طاق ابروی تو ایمان تازه می‌گردد

به دعوی لب گشودن می‌دهد یاد از تهی‌مغزی

که چون خُم خالی از می شد بلندآوازه می‌گردد

عزیزی هرکه را در مصر هستی از سفر آید

مرا داغ دل گم‌گشته از نو تازه می‌گردد

مرا گر خنده‌ای چون غنچه در سالی شود روزی

به لب تا از ته دل می‌رسد خمیازه می‌گردد

ز عاشق حسن صائب می‌شود مشهور در خوبی

گلستانی ز یک بلبل بلند آوازه می‌گردد