گنجور

 
صائب تبریزی

ز جوش مغز هردم از سرم دستار می‌افتد

کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می‌افتد

به بیکاری برآوردم ز کار خود جهانی را

عجب سیری است چون دیوانه در بازار می‌افتد

جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد

شود زندان بیابان چون جنون سرشار می‌افتد

قبول تربیت در هر کف خاکی نمی‌باشد

وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می‌افتد

مرا دل‌بستگی در قید زندان فلک دارد

برون ناید ز سوزن چون گره بر تار می‌افتد

مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل

که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می‌افتد

دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه

ز هر نالیدنی آوازه در کهسار می‌افتد

در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم

کنون از سایه مژگان به چشم خار می‌افتد

وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب

که هر جانب که مایل می‌شود دیوار می‌افتد