گنجور

 
صائب تبریزی

شد چو گل از روی خندان، خرده زر رزق ما

چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما

باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد

از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما

خانه دربسته سنگ راه روزی خواره نیست

می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما

بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار

از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما

بی کشش گر طفل از پستان تواند شیر خورد

می شود بی جهد و کوشش هم میسر رزق ما

طرفی از دریا نبست از پوچ گویی ها حباب

از خموشی چون صدف شد آب گوهر رزق ما

سبزه ما همچو جوهر موی آتش دیده است

قطره آبی است چون شمشیر و خنجر رزق ما

بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد

سینه چون دوزخ است از آب کوثر رزق ما

با خط شبرنگ ازان لب های میگون ساختیم

شد سیاهی ز آب حیوان چون سکندر رزق ما

چشم بینا نیست، ورنه همچو گندم کرده است

باز از هر دانه ای، آغوش دیگر رزق ما

نیست کم از تنگ شکر، چشم تنگ ما چو مور

تا ز صحرای قناعت شد مقرر رزق ما

آتش حرص از زبان بازی پریشان می کند

گر شود مشت سپندی همچو مجمر رزق ما

حاصل ما صائب از گفتار، پیچ و تاب بود

از زبان پاک شد چون تیغ، جوهر رزق ما