گنجور

 
صائب تبریزی

زخمی عشق تو چون رو در بیابان آورد

لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد

آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست

رخش می باید که رستم را به میدان آورد

سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم

تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد

بر سر بالین من هر شب خیال زلف او

دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد

بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت

جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد

گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان

خنده بی اختیار برق، باران آورد

عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید

میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد

اینقدر گوهر زدریای معانی برکنار

صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد