گنجور

 
صائب تبریزی

منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح

کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح

زمان شادی افلاک را دوامی نیست

به قدر مد شهاب است شادمانی صبح

کند ز باده گران رطل خویش را دل شب

کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح

شمرده دار نفس در حریم ساده دلان

که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح

سپهر سفله سخی با گشاده رویان است

بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح

مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل

که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح

دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است

چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟

ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب

که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode