گنجور

 
صائب تبریزی

نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبح

که صد کتاب سخن هست در جریده صبح

ما ز جامه احرام را کفن زنهار

مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح

ازان سفینه خورشید آسمان سیرست

که بادبان کند از پرده های دیده صبح

چو آفتاب بود گرم، نان راهروی

که روزیش بود از سفره کشیده صبح

بیاض سینه روشندلان رقم سوزست

ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح

به سوزن مژه آفتاب هیهات است

رفوپذیر شود سینه دریده صبح

مرا که با دل شب راز در میان دارم

چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟