گنجور

 
صائب تبریزی

لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ

چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ

اندیشه جمعیت دل فکر محال است

شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ

در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت

چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ

چون تاک درین باغچه چندان که گرستم

نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ

هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت

حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ

همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز

غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ

جز گریهٔ بی‌حاصل و جز نالهٔ افسوس

نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ

با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی

صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حزین لاهیجی

نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ

رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ

حشمان تو مست می نازند، مبادا

قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ

بر هم زن دلها نشود موی میانت

[...]

غالب دهلوی

در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ

زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ

ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست

ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ

در راه تو هر موج غباری ست روانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه