گنجور

 
صائب تبریزی

در روی زمین یک سر پر شور نمانده است

ته جرعه ای از کاسه منصور نمانده است

زنگار گرفته است دل اهل جهان را

در آینه هیچ نظر نور نمانده است

زان مصر حلاوت که شکر بود غبارش

امروز به جز نقش پی مور نمانده است

پیمانه ارباب تنعم شده لبریز

آوازه ای از کاسه فغفور نمانده است

از تلخی دشنام برون رفته حلاوت

نزدیکی دل با نگه دور نمانده است

زان شهد که سرمایه شیرینی جان بود

صائب به جز از نشتر زنبور نمانده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عرفی

هم صومعه را فیض به دستور نمانده است

هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است

بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار

در صومعه و میکده مخمور نمانده است

بیمار تو کش زندگی از شدت درد است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه