گنجور

 
صائب تبریزی

سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت

ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت

افغان که عندلیب مرا عمر در بهار

گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت

غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد

عمرم تمام در نفس باز پس گذشت

دلجویی بهار تلافی کند مگر

از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت

در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط

اوقات من تمام به پاس نفس گذشت

صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم

عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت

دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز

صد بار مست دید مرا و عسس گذشت

صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب

بود و نمود او همه در یک نفس گذشت