گنجور

 
صائب تبریزی

عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیست

پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست

تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را

این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست

بالاتر از وصال شمارد خیال را

شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست

زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است

در هر سری که همت گردون اساس نیست

تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود

دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست

اشک من و رقیب به یک رشته می کشد

صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست

با قاتل است کار چو قربانیان مرا

از هیچ کس مرا نظر التماس نیست

در دل نهفته ایم سویدای بخت را

چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست

صائب مبند لب ز فغان های دلخراش

هر چند رحم در دل سنگین آس نیست

 
 
 
ابن یمین

ایخسرو زمانه که ارکان ملک و دین

الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست

بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است

کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست

جام جهان نمای که خوانندش آفتاب

[...]

عرفی

آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست

تا هست او به ملک دلم روشناس نیست

گر خلق پاسبان متاع سلامت اند

محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست

با گفته در مساز که گفتار پرده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه