گنجور

 
صائب تبریزی

رزق دهن تیغ بود هر گلو که هست

قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست

نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت

بازیچه محیط شود هر کدو که هست

واصل به بحر می شود این جویبارها

در پای خم شکسته شود هر سبو که هست

چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی

آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست

چندان که می برند فرورفتگان به خاک

یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست

از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود

گردآوری اگر کنی این آبرو که هست

ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم

پیوسته تازه روی بود این وضو که هست

چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند

ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست

صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب

ما را بس است این دل بی آرزو که هست