گنجور

 
صائب تبریزی

با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است

گرمی در آفتاب قیامت نمانده است

از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست

یک سرو در سراسر جنت نمانده است

از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست

گیرایی کمند محبت نمانده است

هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است

گردی به جا ز شور قیامت نمانده است

دریاست آرمیده و سیل است کند سیر

در هیچ مغز، شور محبت نمانده است

رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است

در میوه بهشت حلاوت نمانده است

خورشید فیض در پس دیوار رفته است

در سایه همای، سعادت نمانده است

گردیده است ابر کف ساقیان سراب

در گوهر شراب، سخاوت نمانده است

ادراک سر به جیب خموشی کشیده است

خاکستری ز شعله فطرت نمانده است

خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد

در طبع روزگار مروت نمانده است

گرد نفاق روی زمین را گرفته است

در هیچ دل صفای محبت نمانده است

آفاق را تزلزل خاطر گرفته است

آرام در بهشت قناعت نمانده است

از برگریز حادثه در باغ روزگار

رنگینی از برای حکایت نمانده است

تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا

در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است

بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟

آسودگی به گوشه عزلت نمانده است

یک اهل دل که مرهم داغ درون شود

در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است

خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم

ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است

لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم

افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است

پیداست چیست حاصل آینده حیات

از رفته چون به غیر ندامت نمانده است

موی سفید، مشرق صبح ندامت است

صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است