گنجور

 
صائب تبریزی

روی شکفته شاهد جان فسرده است

آواز خنده شیون دلهای مرده است

دخل تو گرچه جز نفسی چند بیش نیست

خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای

تا می کشی نفس همه را باد برده است

سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند

کوه غمی که در دل من پا فشرده است

صائب چو موج از خطر بحر ایمن است

هر کس عنان به دست توکل سپرده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode