گنجور

 
صائب تبریزی

روی شکفته شاهد جان فسرده است

آواز خنده شیون دلهای مرده است

دخل تو گرچه جز نفسی چند بیش نیست

خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای

تا می کشی نفس همه را باد برده است

سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند

کوه غمی که در دل من پا فشرده است

صائب چو موج از خطر بحر ایمن است

هر کس عنان به دست توکل سپرده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

از سرد مهری آتش شوقم فسرده است

روغن تلف مکن به چراغی که مرده است

با مشتری به چین جبین حرف می زند

حسن تو گوشمال کسادی نخورده است

فیاض لاهیجی

این زخم خون‌چکان که دلم تازه خورده است

چون آب روشن است که تیغ تو کرده است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه