گنجور

 
صائب تبریزی

غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت

ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت

اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی

امید من ز سر راه انتظار نرفت

ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید

ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت

ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را

گلی که در قدم باد نوبهار نرفت

خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد

به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت

ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری

به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت

فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران

که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت

کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟

که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت

رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار

نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت

اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را

ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت

به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد

خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت

به فکرهای پریشان گذشت ایامش

کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت