گنجور

 
صائب تبریزی

ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت

ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت

چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟

که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت

همیشه در ته دل بود ازو شکایت من

ازین خرابه برون دود این کباب نرفت

ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟

که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت

که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟

که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت

چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب

ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت

نهشت گریه ما را به روی کار آید

چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت

چها نمی کشم از وعده سبکسیرش

خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت

خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب

به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت