گنجور

 
صائب تبریزی

خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت

چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت

نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد

سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت

به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد

درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت

پناه برد به دارالامان خاموشی

ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت

فریب نعمت الوان نوبهار نخورد

چو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشت

دلم ز منت آب حیات گشت سیاه

خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت

هزار غنچه دل واکند سبکروحی

که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت

گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ

که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت

خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب

به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت