گنجور

 
صائب تبریزی

هزار حیف که دوران خط یار گذشت

شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت

چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را

که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت

حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد

ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت

تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر

تو روز می گذرانی و روزگار گذشت

گهر به چشم صدف در کمین ریختن است

مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟

در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار

که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت

غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد

که از خرابه من سیل باوقار گذشت

چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟

مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت

ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟

چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت

یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش

کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت

 
 
 
جامی

نکرد لطف تو کاری و وقت کار گذشت

نشد وصال تو روزی و روزگار گذشت

شب انتظارم برم روز را و روز تو را

بیاکه روز وشب من در انتظار گذشت

به هر دلی که زدی ناوکی ز غمزه خویش

[...]

سام میرزا صفوی

بگریه موسم گل در فراق یار گذشت

به گلرخی ننشستیم و نوبهار گذشت

فیض کاشانی

غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت

فتاد در سر این غم که روزگار گذشت

نداشت درد ولی درد کرد بیدردی

نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت

بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک

[...]

فیاض لاهیجی

به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت

کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت

غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف

چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت

ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه