گنجور

 
صائب تبریزی

مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست

که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست

به سیم قلب خریده است ماه کنعان را

کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست

نهال عمر ابد با کمال رعنایی

گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست

ازان به خاک برابر نموده ام خود را

که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست

کمر به خدمت من بسته اند عالمیان

ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست

چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان

شبی که زنده ندارند در محبت دوست

چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟

مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست

 
 
 
کمال خجندی

خرابه دل من پر شد از محبت دوست

مباد هیچ دلی خالی از مودت دوست

کدام دولت و فرصت نیافت هر که بیافت

سعادت شرف وصل بار و صحبت دوست

اگرچه در خور او خدمتی نمی آید

[...]

ناصر بخارایی

سر امید نهم بر زمین حضرت دوست

به بوی آنکه مشرف شوم به صحبت دوست

نعیم هر دو جهان داده‌ام بهای غمش

کدام دولت شاهی رسد به دولت دوست

اگر چو شمع ببرند دشمنان سر من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه