گنجور

 
صائب تبریزی

به نوخطان نگرستن دلیل دیده وری است

که حسن چهره بدیهی و حسن خط نظری است

خموش باش که آن کوه و ناز و تمکین را

خروش هر دو جهان خنده های کبک دری است

ز خاکبازی اطفال می توان دریافت

که عیش روی زمین در مقام بیخبری است

مخور فریب عمارت درین خراب آباد

که فرش خانه خرابان همیشه بال پری است

مدار چشم اقامت ز عمر بی بنیاد

که همچو ریگ روان، خرده های جان سفری است

مکن به پرده دل راز عشق را پنهان

که پرده داری حسن لطیف، پرده دری است

درین ریاض به بی حاصلی قناعت کن

که تازه رویی سرو چمن ز بی ثمری است

مباش وقت سحر بی ستاره ریزی اشک

که نور چهره گردون ز گریه سحری است

شود شکستگی دل ز فیض عشق درست

که مومیایی مینا، دکان شیشه گری است

به داغ عشق قناعت کن از جهان صائب

که دور خوبی گلهای بوستان سپری است