گنجور

 
صائب تبریزی

چراغ خلوت جان روشنایی سخن است

بهار زنده دلان آشنایی سخن است

اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد

یقین شناس که از نارسایی سخن است

ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها

ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟

چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن

گل سر سبد آشنایی سخن است

ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است

دل دو نیم قلم از جدایی سخن است

مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان

گواه بی کسی و بینوایی سخن است

ز خنده اش جگر شیر آب می گردد

که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟

زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات

چو خون مرده ز شرم روایی سخن است

قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد

چه لذت است که در جبهه سایی سخن است

شکست زلف سخن می شود درست از من

دل شکسته من مومیایی سخن است

گداییی که به آن فخر می توان کردن

میان اهل سخاوت، گدایی سخن است

گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا

همان مقدمه آشنایی سخن است

اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار

چراغ تربت من روشنایی سخن است

کجاست شهرت من پای در رکاب آرد

هنوز اول عالم گشایی سخن است!

مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید

که آشنایی من آشنایی سخن است

گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا

دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟