گنجور

 
صائب تبریزی

از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشت

آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت

در شبستان جان عمر گرانمایه دل

هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت

لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی

باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت

ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است

نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت

منه انگشت به حرف من مجنون زنهار

که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت

مایه عشرت ایام کهنسالی شد

آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت

دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات

بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت

گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب

خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت

شود آغوش لحد دامن مادر به کسی

که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت

دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر

مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت

عقده ای نیست که آسان نکند همواری

رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت

عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون

عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت

یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون

عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت