گنجور

 
صائب تبریزی

باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت

نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت

چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟

کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت

وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار

سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت

دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار

که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت

طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد

سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت

دست و دامان تهی رفت برون از گلزار

هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت

خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح

غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت

از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان

گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت

زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد

نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت

آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من

چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت

از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است

که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت

کرد خون در جگر خار علایق صائب

هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت