گنجور

 
صائب تبریزی

من که در سر هوس طره دستارم نیست

هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست

غم و غمخوار به اندازه هم می باشند

شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست

از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟

زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست

هر چه در خاطر او می گذرد می دانم

با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست

سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا

که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست

رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است

گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست

ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی

بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست

آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا

که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست

ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟

مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست