گنجور

 
صائب تبریزی

نقش روی تو در آیینه جان صورت بست

آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست

صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب

در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟

از سر کلک قضا نقطه اول که چکید

زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست

عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند

از دخانش فلک گرم عنان صورت بست

حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت

عشق با دیده خونابه فشان صورت بست

صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت

روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست

صورت حال من از خامه نقاش بپرس

نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟

پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود

معنی از خامه صائب به جهان صورت بست