گنجور

 
صائب تبریزی

می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا

نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا

با خیال او نظر بازی نمی آید ز من

بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا

در رگ ابر سیه امید باران است بیش

یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا

گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک

مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا

از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه

می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا

نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او

دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا

برگ عیش من در ایام خزان آماده است

تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا

گرچه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ

همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا

چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من

نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا

اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا

خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست

آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا

می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه