گنجور

 
صائب تبریزی

نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا

اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا

خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست

آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا

می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم

رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجویش مرا

شکوه ها در دل گره زان چین ابرو داشتم

سرمه گفتار شد چشم سخنگویش مرا

چون سپند از بزم خود چندان که دورم می کند

می کشد بی تابی دل همچنان سویش مرا

طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف

چون به لب زد مهر حیرت، دیدن رویش مرا؟

آن که چون یوسف به نقد جان خریدارش شدم

نیست وزن برگ کاهی در ترازویش مرا

از دم تیغ تغافل روی گردان چون شوم؟

سیل نتوانست بردن از سر کویش مرا

سرو بر آیینه ام چون زنگ می آید گران

هست در مد نظر تا قد دلجویش مرا

نذر خاک آستانش سجده ای دارم ز دور

من کیم تا قبله گردد طاق ابرویش مرا؟

رو نمی گرداند از تیغ تغافل جرأتم

کز رمیدن رام خود کرده است آهویش مرا

نیست تنها پیچ و تاب من ازان موی میان

موی آتش دیده دارد هر سر مویش مرا

دیگران را گر به کویش پای در گل رفته است

در دل سنگ است صائب پای در کویش مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا

نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا

با خیال او نظر بازی نمی آید ز من

بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا

در رگ ابر سیه امید باران است بیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه