گنجور

 
صائب تبریزی

گرچه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا

در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا

آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم

آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا

جوهر آیینه من چون زره زیر قباست

در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا

نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود

بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا

چهره خورشید پنهان است در زنگار من

می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا

گرچه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده‌ام

باغبان از دامن گل می کند بستر مرا

بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار

باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا

سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد

ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا

می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب

سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا

خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان

یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا

کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا

عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من

او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا

تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او

[...]

نصرالله منشی

کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی

زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا

صائب تبریزی

شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا

کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا

تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من

نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا

موج را سرگشته سازد حلقه گرداب بیش

[...]

اسیر شهرستانی

گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا

آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا

آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود

سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا

صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود

[...]

سیدای نسفی

آن نگار چیت گر آمد شبی بر سر مرا

نیست دیگر آرزوی بالش و بستر مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه