گنجور

 
صائب تبریزی

شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا

کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا

تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من

نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا

موج را سرگشته سازد حلقه گرداب بیش

می کند جمعیت خاطر پریشان تر مرا

نیست در زندان آب و گل خلاصی از جهات

جذبه ای کو تا برآرد مهره زین ششدر مرا؟

بر ندارد پیچ و تاب شوق دست از رشته ام

گرچه لاغر می کند نزدیکی گوهر مرا

گر به این عنوان شود ناز خریداران زیاد

می شود آب از کسادی سبز در گوهر مرا

از نصیحت شد ثبات پای من در عشق بیش

کشتی از باد مخالف شد گران لنگر مرا

یاد ایامی که از رنگین خیالی هر نفس

سیر می فرمود دل در عالم دیگر مرا

شمع رعنایی که من دارم وصالش در نظر

گرمی پرواز خواهد سوخت بال و پر مرا

بی کشاکش خوشترست از سایه بال هما

بی سرانجامی گذارد اره گر بر سر مرا

چون علم در حلقه جمعیتم تنها همان

برنمی آرد ز وحدت کثرت لشکر مرا

چشم بر جنت ندارم کز عقیق آبدار

کرد دلسرد آن بهشتی روی از کوثر مرا

بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام

دل سیه می گردد از پرداز روشنگر مرا

آفتاب عقل صائب در زوال آورد روی

سایه داغ جنون افتاد تا بر سر مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا

کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا

عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من

او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا

تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او

[...]

نصرالله منشی

کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی

زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا

صائب تبریزی

گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا

در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا

آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم

آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا

جوهر آیینه من چون زره زیر قباست

[...]

اسیر شهرستانی

گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا

آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا

آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود

سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا

صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود

[...]

سیدای نسفی

آن نگار چیت گر آمد شبی بر سر مرا

نیست دیگر آرزوی بالش و بستر مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه