گنجور

 
صائب تبریزی

صبح از جان‌های روشن یاد می‌آید مرا

شام از تاریکی تن یاد می‌آید مرا

از دمِ سردِ خزان برگی که می‌افتد به خاک

از جهان بی‌برگ رفتن یاد می‌آید مرا

می‌شوم چون شبنمِ گل آب از تردامنی

چون ازان پاکیزه دامن یاد می‌آید مرا

ناله خیزد چون سپند از دانه‌ام بی اختیار

چون ازان صحرا و خرمن یاد می‌آید مرا

می‌شود یاقوتی از خونِ جگر منقارِ من

چون ازان فیروزه گلشن یاد می‌آید مرا

گوهرم را می دهد گَردِ یتیمی خاکمال

چون ازان دریای روشن یاد می‌آید مرا

تیغ می‌گردد الف بر سینهٔ شهبازِ من

گاهگاهی کز نشیمن یاد می‌آید مرا

می‌شود چشمم ز حسرت چون یدِ بیضا سفید

چون ز طور و نخلِ ایمن یاد می‌آید مرا

طفلِ اشکم، نیست جز گَردِ یتیمی دایه‌ام

کی ز آغوش و ز دامن یاد می‌آید مرا

رشتهٔ اشکم به دامن می‌رسد بی‌اختیار

چون ز عیسیٰ همچو سوزن یاد می‌آید مرا

نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم

در حضورِ گل ز شیون یاد می‌آید مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode