گنجور

 
صائب تبریزی

دوش مجلس از زبان شکوه ام در می گرفت

کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت

کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند

رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت

دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت

خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت

آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مر

کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت

چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب

تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت

با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست

دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت

شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون

صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت

صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم

پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت