گنجور

 
صائب تبریزی

حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشت

شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت

چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره

بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت

هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا

هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت

می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ

وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت

عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن

ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت

نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم

گرچه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت

رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم

خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت

شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع

این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت

رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت

خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود

در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت

در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه